رضا شاه پهلوی (زادۀ ۱۲۵۶ خ در آلاشت مازندران – درگذشتۀ ۱۳۲۳ خ در ژوهانسبورگ آفریقای جنوبی)، بنیانگذار دودمان پهلوی و شاه ایران (بين سال های ۱۳۰۴ تا ۱۳۲۰ خورشيدی) بود. سلطنت رضا شاه با سقوط فرمانروایی سلسلۀ قاجاریه آغاز شد و دوران حکومت خاندان پهلوی، در سال ۱۳۵۷ خورشيدی، با پيروزی انقلاب اسلامی در ایران به پایان رسید.[۱]
در میان ایرانیان، از رضا شاه دو تصویر متفاوت ترسيم شده است: یکی، تصویر منفی است که بيشتر در این سی سال اخير (در جمهوری اسلامی ايران)، به عموم مردم ارایه شده است و از او چهرهی بیمذهب، دیکتاتور و مهره دست استعمار که عامل انحطاط ایران معاصر بود، مینماياند و در مقابل، تصویر دوم از رضا شاه پهلوی، او را مردی عاشق وطن، مبارز و عامل تمدن و پیشرفت این کشور (رضاشاه بزرگ پهلوی ناجی ایران و معمار بزرگ سرزمین پارس[٢]) معرفی میکند.
[↑] زندگینامه
[↑] زندگینامه
رضا پهلوی در ٢۴ اسفند ماه سال ۱۲۵٦ خورشيدی (ربیعالاول ۱۲۹۵ هجری قمری) در روستای آلاشت از توابع سوادکوه مازندران زاده شد. پدرش عباسعلی معروف به "داداش بیک"، سرهنگ فوج سوادکوه، و مادرش زهرا (نوشآفرین) که از مهاجرین قفقاز بود. پدربزرگ رضاشاه، مرادعلی خان نام داشت که افسر ارتش بود که در محاصره هرات در سال ۱۲۲٧ کشته شد.[٣] عباسعلی خان مشهور به داداش بیک که پدر رضا شاه و فرزتد هفتم مراد علی خان بود، در سال ۱۱۹۳ خورشیدی در آلاشت زاده شد و در نوجوانی حرفه سپاهیگری را چون نیاکان خود پیشه کرد و در فوج سوادکوه به حرفه سپاهیگری اشتغال داشت. وی با درجه نایبی در سال ۱۲۳۵ در جنگ سوم عليه افغانها شرکت کرد.[۴] شش ماه پس از تولد رضا از دنیا میرود.
از دوران کودکی رضاخان اطلاع چندانی در دست نیست. ظاهراً زمانی که طفل شیرخوارهای بوده بهوسیله مادرش از سوادکوه به تهران آورده میشود. مادر رضاخان که اصالتاً از مهاجرین گرجی بود، پس از مرگ شوهرش عباسعلی، همراه با کودک خود، نزد برادرش ابوالقاسم بیک به تهران میرود[۵]. در این سالها نوشآفرین با فردی بهنام "حدیکجان آتابای" ازدواج میکند و پسری بهنام هادی به دنیا میآورد[*].
رضاخان دوران کودکی و نوجوانی را نزد ابوالقاسم بیک میگذراند.[۵] مشاغلی چون شاگرد آهنگری و کارگری در اصطبلخانه سفارت انگلیس را تجربه میکند[*] و در بیست و دو سالگی به سلک نیروهای قزاق درآمد و در این مسیر پیشرفت کرد. او در بیست سال بعدی دورههای مختلف نظامی را تا فرماندهی هنگ قزاقخانه (آتریاد) همدان طی کرد.[*]
[↑] اصل و نسب
[↑] اصل و نسب
فرهاد رستمی، گردآورندۀ کتاب «پهلویها» (خاندان پهلوی به روايت اسناد)، زير عنوان «خانوادۀ رضاخان» مینويسد: «با آنکه بيش از دو سه نسل از تاريخ مورد مطالعه نمیگذرد، اطلاع کاملاً دقيقی از آبا و اجداد رضاخان در دست نيست. سليمان بهبودی، پيشکار و يکی از نزديکترين افراد به رضاخان، داداش بيک سوادکوهی - عبدالله خان - را پدر رضاخان معرفی میکند»[غلامحسين ميرزا صالح، رضا شاه: خاطرات سليمان بهبودی، شمس پهلوی، علی ايزدی، تهران: نشر طرح نو، ۱۳٧۲ خ، ص ۱۱٦]. ملکالشعرای بهار نيز همين باور را دارد[حسين مکی، تاريخ بيست سالۀ ايران، تهران: بنگاه ترجمه و نشر کتاب، ۱۳۵۹ خ، جلد دوم، صص ۳۹۲-۳۹۳]. اما حسين مکی اعتقاد دارد که داداش بيک به لحاظ زمانی نمیتوانسته پدر رضاخان باشد:
- من ... نمیتوانم سربازی را که به اسم داداش بيک سر زنجير ميرزا رضای کرمانی قاتل ناصرالدين شاه را در عکس مشهور در دست دارد، پدر سردار سپه بدانم؛ زيرا رضا شاه هفتاد سال عمر کرده و با اين که پدرش در طفوليت رضا فوت کرده باشد در سال ۱۳۱۳ ه.ق که تاريخ قتل ناصرالدين شاه است، پدرش زنده نبوده که اسمش داداش بيک و سرباز فوج سوادکوه بوده سر زنجنير قاتل را گرفته باشد. يکی از درباريان نزديک رضا شاه که من به صحت قول او خيلی اعتماد دارم میگفت يک روز رسالهای از آلمان راجع به سلطنت رضا شاه برای او فرستاده بودند، نويسنده در مقدمه از قاجار هم نوشته و اشارهای هم به قتل ناصرالدين شاه کرده و اين عکس قاتل و زندانبان او را در رسالۀ خود گراور کرده بود. شاه به اين عکس که رسيد گفت من اين شخص را خوب میشناسم؛ بعد از پدرم، مادرم مرا به او سپرده بود. اکثر پيش او میرفتم، اسمش داداش بيک بود. شايد تا آن روز کسی اين سرباز فوج سوادکوه را که در زمان قتل ناصرالدين شاه قراولی عمارتها سلطنتی با آن فوج بود، نمیشناخته و از همين معرفی رضا شاه اسم او در دهنها افتاد، و چون او پدر سردار سپه معروف شده به اين جهت است که پدر رضا شاه را موسوم به داداش بيک دانستهاند. از طرف ديگر اسم ديگری هم برای پدر رضا شاه نشنيدهام...[رستمی، فرهاد، پهلویها (خاندان پهلوی به روايت اسناد)، ج ۱، صص ۴-۵؛ به نقل از: همان، صص ۳٨٨-۳٨۹]
رضاشاه پهلوی يكی از كسانی است که در پی نيل به سلطنت، اشتهار سلاطين را كسب كرد. اما ريشه و تبارش نه تنها از درخشندگی ويژهای بهره نداشت، بلكه اصولاً مبهم و ناشناخته ماند. بنابراين، او تبار روشنی ندارد. رضاشاه معمولاً عضو ايل پالانی معرفی میشود. محمدتقی بهار در تاريخ احزاب سياسی نوشت: "نام اين طايفه در تاريخ خانی طبع پتروگراد برده شده است و تا جايی كه به ياد دارم غير از آن تاريخ كه وقايع حكام گيلان و لاهيجان و ظهور شاه اسماعيل و حالات خان احمد گيلانی را مینويسد نامی از اين طايفه در تاريخ ديگر برده نشده است." ظاهراً تاريخ خانی در ۹۲۲ هـ.ق نوشته شده و شرح حوادث سالهای ٨٨٠ تا ۹۲٠ هـ.ق ناحيه گيلان و لاهيجان، يعنی دو دهه نخستين دوره صفويه و دو دهه پيش از تأسيس آن سلسله را در بردارد.
به تازگی در كتاب رضاشاه از الشتر تا الشت درباره تبار رضاشاه مطلبی عنوان شده است كه دو نكته از آن قابل تأمل است. يكی اينكه نياكان رضاشاه از الوار لُرستان بودند و ديگر اينكه همين الوار، بهوجودآورندگان ايل پالانی نيز بودهاند. درباره نياكان لُر رضاشاه اين گونه گفته شده است كه در زمان هجوم افغانها در اواخر دوره صفويه (۱۱۴٨-۱۱۳۵)، طوايف لر همانند بسياری ديگر از ايلات ايران، نادر را در سركوبی افغانها ياری میدادند. طايفه حسنوند كه يكی از طوايف لك محسوب میشد، نيز در اين جنگها شركت داشتند. يكی از افراد طايفه حسنوند بهنام «رمضان» در جريان جنگهای نواحی شمالی كشور، از لشكريان جدا گشته، راه را گم كرده و سرانجام در ناحيه آلاشت اقامت گزيد. رمضان با يكی از دختران طايفه اوجی ازدواج كرد و برای هميشه در آن ديار ماندگار گرديد و رضاشاه از نوادههای ايشان است.
روايت يادشده درباره نياكان رضاشاه، قابل بررسی و در عين حال بسيار محتمل است. اما اينكه همين رمضان بهعلت اينكه در منطقه لرستان به لرها، فيلی (فهلو، فهلی، فهلوی) میگفتند، ايشان هم در الاشت خود را پاهلون و پهلون به معنای پهلهای معرفی كرد و بدين گونه ايل پاهلونی يا پالانی را بنياد نهاد، مورد ترديد است و جای بحث دارد. زيرا دست كم اگر روايت بهار درست باشد كه نام پالانی در تاريخ خانی آمده است، آنگاه روشن میشود كه پيشينه كلمه پالانی در ناحيه مازندران و گيلان نزديك به ۲۲٠ سال پيشتر از زمانی میرسد كه ادعا میشود رمضان اقامت خود را در الاشت آغاز كرده بود. بدين ترتيب، باب تحقيق در اين باره همچنان باز است، اگرچه آنچه مهم است نه تبار رضاشاه، كه كارنامه خود او و جايگاهش در سير تحولات تاريخ و جامعه ايران است.[٦]
[↑] القاب
[↑] القاب
رضاشاه در طول زندگی خود و حتی پس از آن به دلایل گوناگون به القاب مختلفی خوانده شدهاست. در جوانی بهنام ناحیهای که از آن برخاسته بود «رضا سوادکوهی» نامیده میشد. با ورود به نظامیگری به مناسبت استفاده از مسلسل ماکسیم به «رضا ماکسیم» و بعدها به «رضاخان» و سپس، با ذکر درجه نظامیاش، به «رضاخان میرپنج» شناخته شد. بعد از کودتای ۱۲۹۹ و به دستگرفتن وزارت جنگ و فرماندهی کل قوا، او را «سردار سپه» میخواندند. پس از رسیدن به پادشاهی و گزیدن نام خانوادگی پهلوی به «رضاشاه پهلوی» (پیش از این نام خانوادگی در ایران کار نمیرفته است و رضا شاه برای اولین بار استفاده از نام خانوادگی را اجباری کرد[٧]) شناخته شد. در سال ۱۳۲۸ با تصویب مجلس شورای ملی به او لقب «رضاشاه کبیر» داده شد.[٨]
[↑] كودتای سوم اسفند و سلطنت رضاخان
[↑] كودتای سوم اسفند و سلطنت رضاخان
انگليس برای اجرای طرح انقراض قاجاريه، يكی از فرماندهان بريگاد قزاق بهنام رضاخان ميرپنج را شناسايی و انتخاب كرد و بدين ترتيب، اين نقشه را در دستور قرار داد.[عکاسباشی، روزنامۀ جام جم: پنجشنبه ۹ آبان ۱٣٨٧]
انگلیسیها پس از جنگ جهانی اول به این نتیجه رسیدند كه جهت دستیابی بیشتر به منابع ایران، به ناچار باید كودتایی در ایران انجام دهند تا حكومت سرسپردهای را بر سر كار آورند. در این راستا آنان دو مهره وابسته سیاسی و نظامی نیاز داشتند كه از این میان سیدضیاءالدین طباطبایی را بهعنوان چهره سیاسی، و رضاخان پهلوی را به عنوان چهره نظامی برگزیدند. قبل از كودتا، رضاخان توافق كرد كه پس از فتح تهران توسط نیروهای قزاق، مقام نخستوزیری به سیدضیاءالدین سپرده شود.
ژنرال آيرونسايد در یادداشتهایش آورده که «یک دیکتاتور نظامی کلیه مشکلات ما را در ایران حل خواهد کرد به عقیده من با تقویت رضاخان و استقرار دیکتاتوری نظامی نیروهای انگلیسی میتوانند بدون دردسر ایران را ترک کنند.[*]
ژنرال آيرونسايد در یادداشتهایش آورده که «یک دیکتاتور نظامی کلیه مشکلات ما را در ایران حل خواهد کرد به عقیده من با تقویت رضاخان و استقرار دیکتاتوری نظامی نیروهای انگلیسی میتوانند بدون دردسر ایران را ترک کنند.[*]
در سوم اسفند ۱۲۹۹ رضاخان با افراد تحت فرماندهی خود که در قزوین مستقر بودند وارد تهران میشود و کلیه مراکز نظامی و ادارات دولتی را تصرف میکند. بسیاری از رجال و صاحب منصبان و روحانیون را بازداشت میکند. احمدشاه و ولیعهد خود محمدحسن میرزا به کاخ فرحآباد میگریزند و فتحالله خان سپهدار رشتی (نخست وزیر) به سفارت انگلیس پناه میبرد. رضاشاه با استقرار بر پایتخت اعلامیه معروف «حکم میکنم» را منتشر ساخت و خود را رئیس کل قوا نامید.[*]
سرانجام در اوایل اسفند ۱٢۹۹ ش، قوای قزاق به فرماندهی رضاخان از قزوین به سوی تهران حركت كردند و بدون هیچگونه مشكل جدی، در سوم اسفند، تهران را تصرف نمودند. احمدشاه قاجار از روی ترس و ناچاری، بدون هیچ واكنش جدی، رضاخان را بهعنوان فرمانده كل قوا و همدست وی، سیدضیاءالدین طباطبایی را به سمت نخست وزیری منصوب كرد. در این میان رضاخان به دلیل فرمانبرداری از دولت انگلیس و نیز سركوب جنبشهای آزادیخواهانه مردم ایران، به عنوان عاملی جهت تمركز قدرت در كشور و حفظ منافع نامشروع انگلیس، مورد حمایت شدید این كشور بود.[كودتای سوم اسفند توسط رضاخان، مرکز اسناد انقلاب اسلامی]
در کتاب «تاريخ ايران»، تأليف حسن پيرنيا و عباس اقبال آشتيانی آمده که ژنرال آيرونسايد پس از انتصاب بهسمت فرماندهی نيروهای انگليسی مستقر در ايران بهدستور لرد کروزن و همراهی نورمن سفير انگلستان در تهران نقشه کودتا را به اجرا درآورد. آيرونسايد در کتاب خاطرات خود چنين مینويسد:
- «... اطلاع پيدا کردم که رضاخان نقشه کودتا را با موفقيت در تهران اجرا کرده است... تصور میکنم همه مردم ايران بر اين عقيده باشند که نقشه اين کودتا را من کشيده و اجرای آن را از پشت پرده نظارت کردهام. اگر راست مطلب را بخواهم بنويسم حقيقت هم همين است...»[تاريخ ايران، ج ١، ص ٩٠٧]
در يك فرآيند چندساله و با تشكيل مجلس موسسان و ارعاب و تطميع اعضای آن، رضاخان توانست مصوبه غيرقانونی انقراض قاجار را از تصويب بگذراند.[عکاسباشی، روزنامۀ جام جم: پنجشنبه ۹ آبان ۱٣٨٧]
چهار سال بعد، رضاخان به پادشاهی ایران رسید و تا سال ۱٣٢٠ ش، مستبدانه از منافع انگلیس در ایران حمایت و حراست كرد. اما در جریان جنگ جهانی دوم، به دلیل گرایش رضاخان به آلمان، انگلیس وی را از پادشاهی خلع و تبعید كرد.[كودتای سوم اسفند توسط رضاخان، مرکز اسناد انقلاب اسلامی]
وی پس از نيل بر سرير سلطنت، نقاب از چهره برگرفت و بسيار كوشيد تا از الگوهای مورد اعتماد غرب همچون آتاتورك (شخصيت ضد دين تركيه) الهام بگيرد، ولی در فرجام نيز نتوانست آنچنان كه بايد و شايد در اين مسير توفيق يابد.[عکاسباشی، روزنامۀ جام جم: پنجشنبه ۹ آبان ۱٣٨٧]
رضا خان در سفر تركيه بهشدت تحت تأثير آتاتورك قرار گرفت
رضا شــاه پهلوی طی شــانزده ســال ســلطنت درگیـر تکـوین دولـت مـدرن در ایـران بـود.
سرانجام با وقوع جنگ جهانی دوم، دولت انگليس كه تاريخ مصرف او را پايان يافته میديد، اين عامل سرسپرده خود را با خواری و ذلت كنار گذارد و از ايران اخراج كرد.[عکاسباشی، روزنامۀ جام جم: پنجشنبه ۹ آبان ۱٣٨٧]
[↑] استعفانامهی رضاشاه از سلطنت
[↑] استعفانامهی رضاشاه از سلطنت
محمدعلی فروغی معروف به ذكاءالملك كه خود مسئوليت مهمی در تحكيم رژيم استبدادی پهلوی داشت، در شهريور ۱۳۲٠ خورشيدی تلاش كرد رضاخان به آرامی از كشور خارج گردد و انتقال سلطنت به وليعهد به سادگی برگزار شود.
مشهور است که متن اين استعفانامه بخط و انشاء محمدعلی فروغی تنظیم و نوشته شده و فقط رضاشاه آنرا امضا کرده است.
- نظر به این که من همه قوای خود را در این چند ساله مصروف امور کشور کرده و ناتوان شدهام حس میکنم که اینک وقت آن رسیده است که یک قوه و بنیه جوانتری بهکارهای کشور که مراقبت دائم لازم دارد بپردازد و اسباب سعادت و رفاه ملت را فراهم آورد، بنابر این امر سلطنت را بولیعهد و جانشین خود تفویض کردم و از کار کناره نمودم. از امروز که بیست و پنجم شهریور ماه ۱۳۲٠ است عموم ملت از کشوری و لشگری ولیعهد و جانشین قانونی مرا باید بهسلطنت بشناسند و آنچه از پیروی مصالح نسبت بهمن میکردند نسبت به ایشان منظور دارند.
۲۵ شهریور ۱۳۲٠
رضا
٢۵ شهريور ١٣٢٠ كه رضا شاه، سه هفته پس از اشغال ايران توسط متفقين، تبعيد شد، روز پايان حيات سياسی او بود. پس از او فرزندش محمدرضا پهلوی شاه شد.
استعفا و تبعيد رضا شاه پس از آن صورت گرفت كه دولتهای روسيه و انگلستان به دليل مناسبات رو به گسترش رضا شاه با آلمان هيتلری، سه بار به وی هشدار دادند. در آن زمان اخبار و گزارشهای دريافتی از جبهههای جنگ دوم جهانی حاكی از پيشرفت روز افزون آلمان و شكستها و عقبنشينیهای متفقين بود. رضاشاه نيز كه پيشبينی پيروزی آلمانیها را در جنگ داشت نه برای حفظ استقلال كشور، بلكه برای حفظ موجوديت خود و رژيمش «بیطرفی در جنگ» اعلام كرده بود. «فردوست» در اين باره مینويسد:
- «... در اوج قدرت نازیها در آلمان بهدستور رضا خان يك كابينه جوان به نخستوزيری متين دفتری روی كارآمد. وظيفه اين كابينه نزديك شدن به آلمان بود. عملاً نيز روابط تجاری و صنعتی بين ايران و آلمان توسعه يافت. با پيشرفت آلمانها در جنگ و نزديك شدن آنها به كوههای قفقاز رضاخان هم به انگليسیها ناسزا میگفت اما با شروع شكست آلمان رضاخان دستپاچه شد و منصورالملك را كه از مهرههای انگليس بهشمار میرفت نخست وزير كرد...»[ظهور و سقوط سلطنت پهلوی، مؤسسه مطالعات و پژوهشهای سياسی، ج ١، ص ٨٦.]
از ديد رضا شاه اعلام بیطرفی، موضعی مناسب در برابر دو جبههای بود كه يكی به عقيده وی در حال سقوط بود، اما در پشت مرزهای ايران كمين كرده بود، و ديگری در حال پيروزی بود اما با مرزهای ايران فاصله داشت.
در چنين شرايطی رضا شاه بنا داشت در برابر تهديدات روسيه و انگليس به سياست وقتكشی روی آورد. او به ويژه تهديدات روسها را در وضعيتی كه اوكراين به اشغال نظاميان هيتلر درآمده و آلمانیها به سوی مسكو در حركت بودند، جدی نگرفته بود.
پنجم تير ١٣٢٠ - ۴ روز پس از شروع عمليات نظامی گسترده آلمان عليه روسيه - دولتهای روسيه و انگلستان طی دستور مشتركی به رضا شاه از وی خواستند تا سريعاً نسبت به اخراج مستشاران آلمانی از ايران اقدام كند. اين تصميم از سوی «سرريدر بولارد» سفير انگليس و «اسميرنوف» سفير روسيه اتخاذ شده و در ملاقاتی با رضا شاه بهوی ابلاغ شد. رضا شاه نيز كه تصور پيروزی آلمان را در جنگ داشت، در پاسخ سفيران انگليس و شوروی اعلام كرد كه ايران كشور بیطرفی است و فعاليت آلمانیها در ايران هم محدود به كارهای ساختمانی و امور بازرگانی است.
٢٨ تير، اخطار ديگری به ايران داده شد. بالاخره ٢۵ مرداد، يادداشت مشترك انگليس و روسيه، به منزله اتمام حجت به ايران بود. سرانجام، روز سوم شهريور ١٣٢٠ سربازان ارتش سرخ از مرزهای شمال و نيروهای انگليسی از بنادر جنوب به ايران حمله ور شدند و سفيران انگليس و روسيه صبح همان روز علت اين اقدام را طی يادداشتهای جداگانهای به نخستوزير ابلاغ كردند. همان روز تلگراف مفصلی به امضای رضا شاه بهعنوان روزولت رئيس جمهور امريكا مخابره شد كه سرآغاز دوران جديد روابط ايران و امريكا بهشمار میآيد. هر چند امريكايیها در آن شرايط نمیتوانستند يا نمیخواستند كاری برای جلوگيری از اشغال ايران انجام دهند، اما زمينه مداخلات بعدی خود را فراهم ساختند. روزولت روز ١١ شهريور در حالی كه نيروهای روس و انگليس در شمال و جنوب ايران مستقر شده بودند، به تلگراف رضاشاه پاسخ داد. رضا شاه زمانی پاسخ نامه را دريافت كرد كه تمام شرايط انگليس و روسيه را پذيرفته بود، اتباع آلمانی را از ايران اخراج كرده بود و راهآهن و جادههای شمالی و جنوبی كشور را در اختيار نيروهای اشغالگر قرار داده بود. با اين همه انگليسیها و روسها پيش از آن كه رضا شاه بتواند روابط نزديكتری با امريكا برقرار سازد، وی را برای استعفا از مقام سلطنت تحت فشار قرار دادند.
زمانی كه ايران به اشغال متفين درآمده بود، موجی از هرج و مرج و بلاتكليفی سراسر كشور را در برگرفته بود. اوضاع امنيتی كاملاً بیثبات بود، بسياری از امرای ارتش و افسران ارشد گريخته بودند، سربازان باقی مانده در سربازخانهها مواد خوراكی در اختيار نداشتند، نظم و انضباط در هيچ رده ارتش برقرار نبود، دزدی از منازل مردم و غارت مغازهها افزايش يافته بود و نظاميان نيز در اين غارتگری نقش داشتند. سربازان اسلحهها را از پادگانها میربودند و میفروختند. حتی اسبهای توپخانه بهطور پنهانی داد و ستد میشد. بسياری از هنگهای برگزيده سابق به يك چهارم قدرت عادی خود تنزل يافته بود، شعار نويسی عليه شاه به پشت ديوارهای كاخ رضاخان نيز رسيده بود. در مجلس علناً از لزوم بركناری شاه از مقام فرماندهی كل قوا سخن به ميان میآمد.
٢۴ شهريور، رضا شاه آخرين جلسه هيأت دولت را تشكيل داد و به وزيرانش گفت به زودی كشور را ترك خواهد كرد. آخرين جمله شاه به وزيران اين بود كه «راز موفقيت من اين بوده كه هرگز با هيچ كس مشورت نمیكردم و خود كارها را مطالعه میكردم!»[ريچارد استوارت، آخرين روزهای رضاشاه، نشر نو، ١٣٧٠، ص ٣٣٧]
وقتی در سپيدهدم ٢۵ شهريور ١٣٢٠ خبر پيشروی نيروهای روسی مستقر در قزوين به سمت تهران بهاطلاع رضا شاه رسيد، وی فروغی نخست وزير را به كاخ احضار كرد و از او خواست تا پيشنويس استعفانامه را بنويسد. فروغی استعفانامه را به امضای شاه رساند و سپس بهدستور او رهسپار مجلس شد تا آن را برای نمايندگان قرائت كند. با اين همه، وی قبل از رسيدن به مجلس بدون اطلاع شاه راهی سفارت انگليس شد و استعفانامه را به «سر ريدربولارد» سفير انگليس نشان داد.
زمانی كه متن استعفانامه در جلسه مجلس قرائت میشد، رضا شاه در راه اصفهان بود. او به خانواده خود كه قبلاً از تهران منتقل شده بودند، پيوست.
در ساعت ٨ بامداد ٢۵ شهريور، تانكها و زرهپوشهای روسی اطراف فرودگاه مهرآباد مستقر شدند و ساعتی بعد نيروهای انگليسی كه از قم بهطرف تهران به راه افتاده بودند، به راهآهن رسيدند. تهران هيچ شباهتی به يك شهر عادی نداشت. خيابانها كاملاً خلوت بود. هيچ مغازهای باز نبود. مردم حتی اتومبيلهای خود را نيز از ترس آن كه بهدست اشغالگران بيفتد پنهان كرده بودند.
روز ٢٦ شهريور در حالی كه تهران در اشغال نظاميان روس و انگليس قرار داشت، محمدرضا پهلوی جانشين جوان رضا شاه در مجلس سوگند ياد كرد. در اصفهان نيز رضا شاه به اتفاق خانواده به سوی نائين و يزد حركت كرد. آنها سپس به كرمان و از آنجا به بندر عباس رفتند.
روز هشتم مهر رضاخان و گروه مسافرانش كه ٢٠، نفر از جمله ٧ پيشخدمت و آشپز بودند، با كشتی انگليسی «باندرا»، ايران را به سوی بمبئی ترك كردند. روز نهم مهر كشتی «باندرا» به بمبئی رسيد. رضا شاه پس از توقف كشتی «سر كلرمونت اسكراين» كنسول سابق انگليس در مشهد را مشاهده كرد كه وارد اقامتگاه آنان شد و به آنان با زبان فارسی تأكيد كرد حق خروج از كشتی را ندارند. آنها تنها اين فرصت را داشتند كه از كشتی باندرا به كشتی ديگری منتقل شوند.
كشتی «برمه» پس از ٩ روز دريانوردی به «پورت لوئی» - پايتخت جزيره موريس - رسيد. در موريس با تقاضای رضاخان برای سفر به كانادا مخالفت شد. وی و همراهانش را به اقامتگاهشان انتقال دادند. ارسال نامه و يا دريافت نامه برای آنان ممنوع شد و تنها شنيدن اخبار و گزارشهای راديو لندن آزاد بود. اين محدوديتها پس از امضای پيمان سه جانبه ميان ايران و انگليس و شوروی (٩ بهمن ١٣٢٠) برداشته شد. پس از چند هفته اغلب فرزندان رضا شاه با موافقت انگليسیها به تهران منتقل شدند و تنها او با تعدادی از همراهان و خدمتكاران باقی ماندند.
روز هفتم فروردين، رضا شاه و تعداد اندك همراهانش پورت لوئی را با كشتی به سوی دوربان در آفريقای جنوبی ترك كردند. آنان پس از دو ماه در اين شهر بندری كه آب و هوای نامساعدی داشت با قطار به مقصد ژوهانسبورگ حركت كردند. رضاخان كه از بيماری قلبی، كليه و عفونت گوش رنج میبرد، طی اقامت خود در آفريقای جنوبی دايماً با شعارهايی كه وی را «ديكتاتور سرنگونشده» میخواندند و خواستار اخراج وی از اين كشور شده بودند مواجه بود. بيماری و نفرت عمومی مردم از رضاخان سرانجام وی را از پای درآورد.
بدينترتيب رضاخان پهلوی، ساعت ۵ بامداد روز ٢٦ ژوئيه ١٩۴۴ (۴ مرداد ١٣٢٣) در شرايطی كه جنگ جهانی دوم به سرعت بهنفع انگليس و روسيه پيش میرفت، بر اثر يك حمله قلبی درگذشت.